چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل ازلحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حککرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آنرا از قاب ذهنم بیرون کشید.از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودشبود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روزمرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی درنظرم خیال انگیز مینمود.به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل ازرفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را دروجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هرروز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودیاش میشد !اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان درپوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شداین خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایمویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیامن از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازههای من بود ؟!منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه اوبیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد واز هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونمتوش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفتهبود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادودستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .بعد نامه یی به من داد و گفت :این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره ماندهبودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکرپوچم ، میخندید.مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدایآشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد ._ سلام مژگان . . .خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کردو این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت ._ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم_ س . . . . سلام . . ._ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی اینکار رو بکنی ؟یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشتهبودم .حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاهکردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاهسنگین را تحمل کنم .نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستمچشمهایم را ببندم .مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنهکرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولوشدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اماقلبم . . .قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که ازحلش عاجز بودم کمک کند .بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود کهچنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلیخشکیده که بوی عشق میداد .به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارمچیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرابه هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تورا خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل رانداشته .اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقطبه خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جانرا دارد ، چه برسد به یک پا و … )گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوتدرک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است ودر نظر من چقدر پست ….چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزشعشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از اوخواستم که مرا ببخشد.اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشتهایم..! “
نظرات شما عزیزان: